آریاآریا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

آریاعسل من

پای خسته

1391/6/4 15:05
نویسنده : مامان
134 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم.سلام غنچه معصوم باغ زرد زندگی ام.

شاید بعد ها از خوندن اینها ناراحت بشی  ولی عسلم اینها یکسری واقعیتند که دوست دارم  که بعدهابدونی.

دو هفته ی دیگه مونده تا تولدت .ولی من احساس خوبی ندارم از اینکه بخواهم روزهای تولدت رو مرور کنم نه اینکه تو با آمدنت منو غمگین کرده باشی نه  به هیچ وجه ولی دیگران باعث شدن من شادترین روز در کنار تو را با غم آلوده ترین لالایی های دل شکسته ام زمزمه کنم . روزگارانی رو بعد از تولدت طی کردم که تا کنون با کابوسهای شبانه سر می کنم و گاهی به دروغ به پدرت دوست دارم گفته ام .کسی که در حساسترین روزهای زندگی ام پشت منو خالی کرد و خودشو آلوده ی خشم و کینه متولد شده از ذات بدبین و تربیت غلط کودکی اش کرد .آه خدایا چه دردناک است او و مادرش را به یاد می آورم که چطور در کمال بی رحمی منو مادرم را حقیر کردند و من فقط زبر بار حس (وظیفه)مادری دل شکسته شدم و صدای خرد شدن قلب مادرم را هزار بار بلندتر از خودم شنیدم .حالا روزی هزار بار احساس نفرتم ازشون در روز زنده می شود و نمی دانم به چه گناه .آیا لیاقتم این بود ؟به کدام گناه؟آه خدایا تو بگو .تو جواب بده .که گاهی از دادن این حس مادری که شاید به زور ازت گرفته ام و خودم خبر ندارم بیزار می شوم .نعمتی به من دادی که زیرش قبل از اینکه دانه ی عشقم شکوفا شود خارش به قلبم نشسته .

هر بار کودکم را به خواب می سپارم مرغ ذهنم به ناکجاها می رود و چشمانم می دانم در این مواقع چه کنند. آه که اگر می دانستم این چنین نفرتی وجودم را می گیرد هرگز ادامه نمی دادم.آه که چه تلخ است دروغ های من وقتی از عشقم به پدرت می گویم.آه که دلم می خواهد چشمان دوربینم را برای همیشه ببندم و این تراژدی سیاه را به گور بسپارم.آه که فقط خدا می داند چه لحظه های تلخی داشتم وقتی بیمهریهایش را در آن یک ماه اول ورودت می دیدم و می گفتم او برای من مرد.برای همیشه مرد.چرا که اون شب من خودش رابا دستانش به خاک سپرد.آه که از صمیم قلب آرزو می کنم مادرت اینچنین و نه بیشتر دل شکسته شود و در سرش دنبال دلیلش سالیان سال بگردد. آه که از ته دل آرزو می کنم به قدری دلت بسوزد و روحت خرد شود که روزی هزار بار ازم بخواهی ببخشمتون.

عسلم من اینها را وقی قرار باشد با سوادشی و بخوانی پاک می کنم .ولی بدان اینها حرفهای یکسال سکوت و کابوس های دردناک من است .هرچند بازم هست که بگویم. ولی امروز به تولدت فکر کردم و این به ذهنم آمد که اون شب لعنتی من باید خوشحال یاشم؟اگر هم خندهای بر لبانم می نشیند از نیروی عشق تو و به خاطر وجود زندگی بخش تو ست که می خندم و نه دیدن لبخند اوویا در کنار او بودن.

آه که سرنوشت چه کرده با من که باید در دنیای مجازی کودک اینچنین حرفهای تلخ و دردناک و مائوس کننده ای بنویسم .آیا باید از نوشتنشان شرمنده باشم؟نمی دانم .وقلی حالا که گریه کردم حس بهتری دارم و انرژی تا باز دروغ بگوئم .چرا که دروغ می شنوم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آریاعسل من می باشد